چند داستانچه وچند پند البته با چرند وپرند اشتباه نگیریدهان مرحوم دهخدا ناراحت میشه روحش شاد
کوهنوردی میخواست از بلندترین کوه بالا برود…
او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد. همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است… ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد
” خدایا کمکم کن”
ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد :
” از من چه می خواهی؟ “
- ای خدا نجاتم بده!
- واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
!!!! اگر باور داری، طنابی که به کمرت بسته است را پاره کن
یک لحظه سکوت… و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد…..
چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.
او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!
نوشته ای از: ناشناس
غروب یک روز بارانی زنگ تلفن به صدا در آمد زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید دختر کوچکش را به او داد. زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید، ماشین را روشن کرد و به نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشته کلید را داخل ماشین جا گذاشته است . زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت که حال دخترش هر لحظه بدتر می شود. او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتوموبیل را باز کند. زن سریع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم. هوا داشت تاریک می شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا امیدی زانو زد و گفت: خدایا کمکم کن در همین لحظه مردی ژولیده با لباسهای کهنه به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه مرد ترسید و با خودش گفت: خدای بزرگ، من از تو کمک خواستم آنوقت این مرد، زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم، مشکلی پیش آمده؟ زن جواب داد: بله، دخترم خیلی مریض است و من باید هرچه سریع تر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توانم درش را باز کنم . مرد از او پرسید که آیا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد. زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: خدایا متشکرم . سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید . مرد سرش را برگرداند و گفت: نه خانم، من مرد شریفی نیستم. من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام . خدا برای کمک به زن یک دزد فرستاده بود، آن هم یک دزد حرفه ای . زن آدرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای آن روز حتما به دیدنش برود . فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شرکت شد، فکرش را هم نمی کرد که روزی به عنوان راننده مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود …
نکته ای از انجیل
او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست در Malachi آیه 3:3 آمده است:
این آیه برخی از خانمهای کلاس انجیل خوانی را دچار سردرگمی کرد. آنها نمیدانستند که این عبارت در مورد ویژگی و ماهیت خداوند چه مفهومی میتواند داشته باشد. از این رو یکی از خانمها پیشنهاد داد فرایند تصفیه و پالایش نقره را بررسی کند و نتیجه را در جلسه بعدی انجیل خوانی به اطلاع سایرین برساند همان هفته با یک نقرهکار تماس گرفت و قرار شد او را درمحل کارش ملاقات کند تا نحوه کار او را از نزدیک ببیند. او در مورد علت علاقه خود، گذشته از کنجکاوی در زمینه پالایش نقره چیزی نگفت. وقتی طرز کار نقره کار را تماشا میکرد، دید که او قطعهای نقره را روی آنش گرفت و گذاشت کاملاً داغ شود. او توضیح داد که برای پالایش نقره لازم است آن را در وسط شعله، جایی که داغتر از همه. جاست نگهداشت تا همه ناخالصیهای آن سوخته و از بین برود
زن اندیشید ما نیز در چنین نقطه داغی نگه داشته میشویم. بعد دوباره به این آیه که میگفت: «او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست» فکر کرد. از نقرهکار پرسید: آیا واقعاً در تمام مدتی که نقره در حال خلوص یافتن است، او باید آنجا جلوی آتش بنشیند؟
مرد جواب داد: بله، نه تنها باید آنجا بنشیند و قطعه نقره را نگهدارد بلکه باید چشمانش را نیز تمام مدت به آن بدوزد. اگر در تمام آن مدت، لحظهای نقره را رها کند، خراب خواهد شد.
زن لحظهای سکوت کرد. بعد پرسید: «از کجا میفهمی نقره کاملاً خالص شده است؟» مرد خندید و گفت: «خوب، خیلی راحت است.. هر وقت تصویر خودم را در آن ببینم.»
اگر امروز داغی آتش را احساس میکنی، به یاد داشته باش که خداوند چشم به تو دوخته و همچنان به تو خواهد نگریست تا تصویر خود را در تو ببیند.
|
شب که میشد هر کدامشان دسته کلید و فانوسش را برمیداشت و بی خبر، از خانه بیرون میزد. حتما از خودتان میپرسید چه عجیب! یا چرا؟ مگر آن وقت شب، کجا را داشتند که بروند؟ راستش را بخواهید برای… شهری بود در پشت کوههای سر به فلک کشیده. شهری که همه اهالی آن شب هنگام و پس از خوردن شام، برنامه عجیب اما مشخصی برای خود داشتند. همراه هر کدامشان همیشه یک دسته کلید بزرگ و البته یک فانوس هم بود. شب که میشد هر کدامشان دسته کلید و فانوسش را برمیداشت و بی خبر، از خانه بیرون میزد. حتما از خودتان میپرسید چه عجیب! یا چرا؟ مگر آن وقت شب، کجا را داشتند که بروند؟ راستش را بخواهید برای دستبرد زدن به خانه همسایگانشان، از خانه بیرون میآمدند. سپیده دم هم که نزدیک میشد، با کیسه ای بر دوش، به سمت خانههایشان برمیگشتند، با دستی پر و با کلی اسباب و لوازم که دزدیده بودند. شاید باورتان نشود، اما پا به خانه ای میگذاشتند که آن را هم دزد زده بود. خانه خودشان را میگویم. جالب این که در این شهر، تمام اهالی به خوبی و خوشی تمام، کنار یکدیگر زندگی را سپری میکردند. چون خیالشان از همه بابت راحت بود. هر کدامشان میدانست اگر از خانه کسی چیزی دزدیده، دیگری هم به خانه او دستبرد زده است. این طور بود که اصلا عذاب وجدان نداشتند. این زنجیره همان طور که دنباله اش را میگرفتی، ادامه داشت. تا آن جا که آخرین نفرشان، از نفر اول میدزدید. خرید، فروش، تجارت و داد و ستد هم در این شهر، به همین صورت بود. هم خریدارها و هم فروشندهها، همه شان دزد بودند. با این که میدانستند دارند سر هم کلاه میگذارند، اما باز هم در نهایت صمیمیت و خوشرویی، با هم بده بستان داشتند. البته شهرداری هم به سهم خود، تلاش داشت تا از این خرید و فروشها، سود بیشتری نصیب خود کند. هر کدام از ساکنان شهر هم به نوبه خود، به هر راهی میزد تا سر شهرداری و اداره مالیات را شیره بمالد. نم پس نمیدادند و با دروغ و کلک، میخواستند سهم شهرداری را هم بالا بکشند. اما با وجود این اوضاع نابسامان، زندگی به آرامی، خوبی و خوشی، در این شهر جریان داشت. همگی شان در نهایت دوستی و صمیمیت، در کنار هم زندگی میکردند. البته اهالی شهر نه خیلی ثروتمند بودند و نه خیلی تهیدست. اما هر طور که بود از طریق دزدیهایی که خودشان هم به خوبی از آنها خبر داشتند، روزگار میگذراندند. یک روز نمیدانم چطور شد که گذر یک مرد درستکار و راستگو، به این شهر افتاد. از چه چیز آن شهر خوشش آمده بود را نمیدانم. اما هرچه بود، آن جا را برای اقامتش انتخاب کرد. او برخلاف بیشتر اهالی شهر، شبها با یک دسته کلید بزرگ و فانوس روشن، برای دزدی از خانه دیگران، کوچه پس کوچههای شهر را پشت سر نمیگذاشت. پس از این که شامش را میخورد، سیگاری دود میکرد و سرش را به خواندن کتابهای داستان گرم میکرد. کتابهایی که آنها را، با خودش به آن شهر آورده بود. هر شب دزدهای شهر، سراغ او میآمدند. اما میدیدند که چراغ خانه اش روشن است. به همین خاطر راهشان را کج میکردند و میرفتند سراغ خانه یکی دیگر. روزها همین طور پشت سر هم میگذشت. به جز دزدی، دروغ و کلاهبرداری هم، هیچ اتفاقی در شهر نمیافتاد. مرد تازه وارد و درستکار گاهی میان اهالی شهر میرفت. اما چندان روی خوشی از آنها نمیدید. چون از او به شدت دلگیر بودند. سرانجام تصمیم گرفتند به او موضوع را بگویند. این که زندگی در آن شهر، جور دیگری است. باید به او میگفتند اگر خودش اهل دزدی نیست، حق ندارد مزاحم کار دیگران شود. آخر میدانید هر شب که او از خانه اش بیرون نمیرفت و چراغ خانه اش روشن بود یکی از خانوادههای آن شهر سر بی شام بر زمین میگذاشت. حتی روز بعد هم، چیزی برای خوردن نداشتند. همین موضوع اهالی شهر را، به شدت عصبانی کرده بود. سرانجام مجبور شدند موضوع را به او بگویند. مرد درستکارهم در برابر سخن آنها هیچ چیزی برای گفتن نداشت. به همین خاطر پس از آن و بعد غروب آفتاب، دیگر در خانه نمیماند. چون از او خواسته بودند از خانه بزند بیرون. او هم میرفت و تا نزدیکیهای سپیده دم برنمیگشت. اما هرگز دست به دزدی نمیزد. آخر میدانید! او اصلا اهل این کارها نبود. شبها از خانه بیرون میآمد و میرفت روی پل شهر میایستاد و ساعتها، به امواج آب و جریان رودخانه خیره میشد. بعد هم که هوا کمیروشن میشد، به خانه برمیگشت. خانه ای که دزدها یا همان اهالی شهر، غارتش کرده بودند. البته دیگر داشت به این وضع عادت میکرد. هنوز یک هفته نگذشته بود که مرد درستکار، تمام دار و ندارش را، از دست داد. دیگر حتی چیزی برای خوردن نداشت. دزدان در خانه اش هیچ چیز باقی نگذاشته بودند. حتی کتاب داستانهایش را. اما این وضعیت، برایش رنج آور نبود. چون خودش این طور خواسته بود. مشکل چیز دیگری بود. رفتار و کردارش، انگار جان اهالی شهر را به لب رسانده بود. چون به همه اجازه داده بود تا به دار و ندارش دستبرد بزنند. اما خودش از کسی هیچ چیزی نمیدزدید. این طور بود که هر سپیده دم یکی از اهالی شهر که به خانه اش برمیگشت، میدید که هیچ چیز از خانه دزدیده نشده است. بله، این درست همان خانه ای بود که باید مرد درستکار به آن دستبرد میزد و از آن جا دزدی میکرد. پس از مدتی وضع مالی آنهایی که شبها از خانه شان دزدی نمیشد، از دیگران بهتر و بهتر میشد و ثروتی به هم میزدند. آنهایی هم که برای دزدی به خانه مرد درستکار میرفتند، هر سپیده دست خالی برمیگشتند. چون دیگر در آن جا چیزی برای دزدی باقی نمانده بود. به همین خاطر، هر روز وضعشان بدتر میشد و تهیدست تر میشدند. آنها که وضع شان به لحاظ مالی بهتر شده بود، تصمیم گرفتند مثل مرد درستکار، هر شب پس از غروب و صرف شام، روی پل بروند، آن جا بایستند و به جریان رودخانه خیره شوند. البته ادامه این وضعیت خاطر اهالی شهر را، هر روز آشفته تر میکرد. چون با دزدی نکردن مرد درستکار، برخی اهالی شهر ثروتمندتر میشدند و برخی مسکین تر و نادارتر. پس از مدتی آنها که وضع شان خوب شده بود و مثل مرد درستکار، پس از غروب و صرف شام، برای گردش و تفریح روی پل میرفتند متوجه شدند اگر به این رفتارشان ادامه دهند، تا چندی دیگر ثروتشان ته میکشد و دوباره تهیدست میشوند. ناگهان نگران شدند و فکری به سرشان زد.
تصمیم گرفتند به همه آنها که فقیر شده بودند، پولی بدهند تا به جای آنها، شبها به دزدی بروند. حتی با آنها قرارداد بستند و دستمزد هر کدام شان را، مشخص کردند. آنها با این که وضع شان خوب شده بود، هنوز هم دزد بودند. به همین خاطر در قرار و مدارهایی که با یکدیگر داشتند، مدام سر هم کلاه میگذاشتند. هر کدامشان از دیگری، چیزی بالا میکشید و آن دیگری هم… اما همان طور که میشد حدس زد، باز هم آنها که ثروتمند بودند پولدارتر میشدند و آدمهای مسکین هم فقیرتر. چندی نگذشت که برخی اهالی شهر آن قدر ثروتمند شدند که برای ثروتمند ماندن، دیگر نیازی به دزدی نداشتند. حتی از کسی هم نمیخواستند که به جای آنها، دزدی کند. اما هنوز یک مشکل باقی بود. آنها به این نتیجه رسیدند که اگر دست از دزدی بکشند، در آینده ای نه چندان دور فقیر میشوند. چون به هر حال خواسته یا ناخواسته، آدمهای مسکین شهر، به خانه آنها دستبرد میزدند. دوباره فکری به خاطرشان رسید. در مذاکراتی که با هم داشتند، تصمیم عجیبی گرفتند. فقیرترین آدمها را استخدام کردند، تا از اموالشان در برابر دستبرد آدمهای تهیدست محافظت کنند. این طور شد که اداره پلیس شکل گرفت. پس از آن هم، زندانها ساخته شد. دیگر هیچ کس جرأت نداشت که بعد از صرف شام، با دسته کلید و فانوس از خانه اش بیرون بزند و برای دزدی، سراغ خانه اهالی شهر برود. حتی دیگرکسی روی پل هم نمیایستاد، تا به جریان رودخانه خیره شود. اکنون دیگر چند سال از آمدن مرد درستکار به آن شهر میگذشت و اهالی آن جا کوچک ترین حرفی از دزدی، دزدیدن و دزدیده شدن به زبان نمیآوردند. حالا دیگر تمام صحبتها و حرفهایشان، درباره آدمهای ثروتمند و تهیدست شهر بود. اما راستش را بخواهید، تمام آنها هنوز دزد بودند به جز یک نفر. همان مرد درستکاری که چند سال پیش، به آن شهر آمده بود. هیچکس نفهمید که او چرا به این شهر آمده بود. اما همه این را فهمیدند که مدتی پیش از فرط گرسنگی، روی همان پلی که از آن جا به جریان رودخانه خیره میشد، جان باخته است!
نوشته : ناشناس
:: بازدید از این مطلب : 444
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18